گمانم هیچ کابوسی برای آدم نتواند هولناکتر از این باشد. اینکه راه برود اما دیگر جلوی پایش را نبیند. اینکه قهر کرده باشد اما دیگر هیچ موقعیت آشتی برایش پیش نیاید. اینکه بهار بیاید و برود، تابستان بیاید و برود و تو نتوانی آمد و رفت حال و هوا را و تجسم پیوستهی مرگ و زندگی را در درختان ببینی.
حواست باشد که یک نفر هشدار داده اگر بدی را به حدی برسانی که او دیگر نخواهدت، قفلش را بیرون میآورد و به قلبت قفل میزند. آنوقت تو دیگر انگار کن که آدمآهنی هستی. کسی که دیگر بزرگ نخواهد شد و تنبیهاش تا آخر عمر این است که دیگر نمیتواند دوست داشته باشد و دوست داشته شود.
نیاید آن روز. آن روز برای هیچکسی نیاید و همیشه کلیدی باشد که اگر هم خودمان قفل کوچکی به چشم و گوش و قلب خودمان زدیم، بتوانیم آن را باز کنیم و دوباره انسان باشیم.